باران...

یک "باران" می گویی٬

هزاربار خیس می شوم زیرِ رگبارِ صدایت...

دزد...

تو٬

هيچ‌گاه دزد خوبي نمي‌شوي!

اين را وقتی فهمیدم که نگاهت را از من دزدیدی!

انســان...

از ماه

لکه ای بر پنجره مانده است

از تمام آب های جهان

قطره ای بر گونه ی تو

و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند

که خون خشک شده

دیگر نام یک رنگ است

 

از فیل ها 

گردنبندی بر گردن هایمان

و از نهنگ

شامی مفصل بر میز

 

فردا صبح

انسان به کوچه می آید

و درختان از ترس

پشت گنجشکها پنهان می شوند

 

 گروس عبدالملکیان